آرکیوپتریکس



Cause I gave my heart

To a god damn fool

I gave him everything

Now there's nothing left for you 

I can't pretend 

Pretend that I care 

The damage is done 

I'll save you the time 

And if there are feelings there 

They are not mine 

________________________

خسته از مواجهه با آدمایی که طرز فکرشون رو از ده سالگی گچ گرفتن 

_______________________

همیشه راه های زیادی واسه رسیدن به مقصد هست 

و تو هیچوقت نمیتونی مطمئن باشی راهی که خودت میری سریع ترینه 

گرچه که زمان نسبیه 

آره بنظرم یه راه طولانی خوشایند خیلی بهتر از یه راه کوتاه جان فرسا است 

____________________

میخواد منطقی حرف بزنه مثلا 

میگه این درسته چون فلانه

میگم خب منطق میگه که این اینجوریه حالا هر چی میخواد باشه

میگه منطق تو ناقصه ، بیخود میکنه اصن ، همینه که من میگم چون فلانه

قضاوت با کسیه که میخونه دیگه :))

____________________

روزی سه بار بعد از نماز این ذکر ها رو تکرار کنید لطفا 

چیزی که به من آسیب نمیرسونه 

به من ربطی نداره 

تمام 

___________________

قضاوت طرز فکر دیگران ( که آسیبی به شما نمیرسونه! ) مطلقا در دایره ی نهی از منکر و امر به معروف قرار نمیگیره !

___________________

کاش یکم فکر کنیم به فکرامون

نمیتونید فکر کنید هم لطفا حداقل حرف نزنید 

اینجوری هم آبروی ظاهری خودتون نمیره 

هم به دیگران آسیب نمیزنید ! 

__________________

با تشکر از تمامی دست اندرکاران ِ دهان باز و مغز بسته که موجب تولید این پست شدند ! 


89

دقیقا همونجا ام.

نارنگی و آب هویجه .

خیلی وقته که خیلی وقته .

 با احتمال شناوری در سال های مبهم زندگی.

+با همان حالت لم داده ی توی تخت در یک بعد از ظهر جمعه ی ابری با حضور حداکثری اهالی حداقلی مغزم در یک فضای سه در چهار رنگ رفته و پوسیده با رایحه ی برگ های آن درخت جامانده در خاطرات مخدوش و سرگردان یک مغز به خاک سپرده شده در اعماق مغز سر به هوایم .

++اشکال نداره

+++تو نمیدونی که نمیدونی و من نمیدونم که میدونم .


2018 قطعا یکی از تاثیرگذارترین سال ها در زندگیم بود

سالی که فهمیدم واقعا چی میخوام . سالی که خیلی چیزا رو بهم یاد داد و خیلی چیزا رو تونستم تجربه کنم . همش تجربه های خوب نبود ولی الان که بهش نگاه میکنم همش رو دوست دارم . از اولش تا آخرش واسم با تغییرات بزرگی همراه بود و آدمای زیادی از زندگیم خارج شدن یا بهش وارد شدن .

مرسی بابت همه چی 2018 جان

2018 واسه من داستان عشق و نفرت و آرزو و درد و رشد کردنه 

داستان شب های طولانی و روز های کوتاه 

داستان قانونی شدن و مستقل شدن

داستان یه سال مهم از زندگی که هیچوقت فراموشش نمیکنم :)


قبل از اون تاریخ دقیق دستم نبود ولی 

این موقع از سال همیشه جادو ی خاصی درونش داشته 

همیشه اتفاقایی افتاده که بجز در تخیل نمیتونستم بهشون فکر کنم 

یه وقتایی باید بیدار بمونی فقط برای اینکه به هیچی فکر نکنی

متن های زیادی که باید بنویسم و دستم به قلم نمیره 

کلی ناگفته و داستان و شعر هست پس ِِ ذهنم که هر شب میرقصن 

ثبت شه به تاریخ دو جای خالی ِِ صندلی های شب قبل از کارگاه هنری .

دو سال گذشت ؟

چجوری میگذره ؟ 

فرمول خاصی داره یا همینجوری هر وقت دلش بخواد ؟

+ چرا روزا شب نیستن ؟ 


فکر میکنم

به مرز بین مرگ و زندگی

یه قطره خون ؟ یا نیم لیتر هوا ؟

به مرز بین "آخرین لحظه" و "دیگه دیر شد"

به مرز بین شب و روز 

به مرز بین دوری و جدایی

به مرز بین ترس و توهم 

به مرز بین آخرین دوستت دارم و زندگی خوبی داشته باشی

به مرز بین خوشحالی و سرخوشی 

به مرز بین ناراحتی و گریه

به مرز بین دیوانگی و عاقلی 

در یک وضعیت مرزی در دنیایی با مرز های بسیار .

______________________________________

+ خیلی چیزا هست توو دنیا که نمیشه آرزو کرد . »

++هر بار که نوشته های خودمو میخونم از دفعه ی قبل عجیب ترن واسم .

+++ همه جا تاریک . 

++++ نمیذارم پرت شه .

+++++ سپارم به تو جان که جان را تو جانی .

 


.

ندونی از خودت کجا فرار کنی 

ندونی با دلت باید چیکار کنی 

شبای غمناک ، شبای تیره 

برات میخونم تا دلت بگیره 

و بعد 

برو .

What if there was no lie 

Nothing wrong 

Nothing right

What if there was no time 

And no reason , or rhyme 

Every step that you take 

Could be your biggest mistake

It could bend or it could break

That's the risk that you take 


19

خب

اول یکم از حال الانم بگم 

مینایی که الان داره این متنو مینویسه با مینای پارسال این موقع خیلی فرق داره 

خیلی چیزا رو فهمیده 

به نتایج مهمی رسیده 

و تغییرات زیادی کرده 

مثلا میتونم بگم پارسال موقع نوشتن از تولدم داشتم امینم گوش میدادم و الان هایده داره میخونه الهی تا نفس توو سینه هست بمونی برای من =)) (تولد این عزیز همزادم هم مبارک ترینه و حقیقتا گوش دادن اهنگاش از معدود دلخوشی های زندگی فعلیمه )

وسط یه تغییر بزرگم الان

(بجز اینکه واتس اپ امشب یه حرکتی زد که من به نیت این برداشت کردم که میخواد بگه یه شروع جدید داشته باش =)) )

از همه نظر

امیدوارم همونی بشه که میخوام 

همین الان فرمودند که مگه تن من میتونه بدون تو زنده باشه ؟

یه نکته ای که متولدین فروردین و اواخر اسفند دارن اینه که هر وقت میخوای از سالی که گذشت بنویسی نمیدونی باید سال شمسی رو حساب کنی یا تولد تا تولد بعدی رو =))

خیلی زیادن چیزایی که باید راجع به خودم و سالی که گذشت بنویسم 

ولی نمیخوام خیلی طولانی بشه پست

پس برم سراغ امروز 

عطیه و سارا و نازنین اولین کسایی بودن که تبریک گفتن 

دیشب دیر خوابیدم 

ولی به طرز عجیبی صبح ساعت هشت و نیم از خواب پریدم 

بعد ساعتم زنگ زد 

ولی باز خوابیدم =)) (با این منطق که روز تولدم نخوابم کی بخوابم پس =))) )

ساعت ده بود که پاشدم دیدم پی ام داده میای ؟ نظرت عوض نشده؟

گفتم نیم ساعت دیگه اونجام 

لباسای بهاری ای که از پارسال تا حالا تو کمد داشتن تخته میزدن دور هم رو در اوردم و پوشیدم 

از خونه که اومدم بیرون باورم نمیشد هوا انقدر خوب باشه 

تصمیم گرفتم پیاده برم 

رسیدم و نشستم روبروش 

و داشتم ته ذهنم فکر میکردم اره اینجا همون جاییه که من باید تولدم رو جشن بگیرم 

جای درستیم .

<جز این نیست پیدا که انسان دلی است 

که او هست باقی و باقی فناست >

+مرسی از همه ی کسایی که تبریک گفتن . ^^


بعد از مدت ها جستجو برای مکانی که بتوان تمام ذهن را خالی کرد و به نتیجه نرسیدن دوباره به وبلاگم پناه اوردم 

بحث شده بود سر اینکه 

اره تقصیر اون بود که اینجوری شد

زندگی من بخاطر فلان چیز مسیرش عوض شد 

و من به این حرفا فکر میکردم 

نمیدونم ولی احتمالا نه 

یادمه یه زمانی بود که میخواستم گریه کنم

ولی یادم نمیومد چجوری میشه گریه کرد 

نمیدونم 

مگه میشه یادم بره ؟

اگه یه روز پاشی و یادت نیاد چجوری باید نفس بکشی چی ؟

این روزا بیشتر از همیشه فعالم (از نظر دیگران ) و بیشتر از همیشه منفعل (از نظر خودم )

تابستون بود 

هدفونمو میذاشتم رو گوشم

میخوند

من در این گوشه که از دنیا بیرون است 

به آسمون نگاه میکردم 

میگفتم چرا

آسمان به سرم هست

شاید از دنیا بیرون 

ولی هست 

این حجم از تغییر خودم و اطرافیانم در کمتر از یک سال برام قابل باور نیست

بزرگ شدیم ولی پیر نه ؟

هاه

سوم راهنمایی بودم 

یه راننده سرویس داشتیم که خیلی سرمایی بود

بخاری روشن میکرد دو سوم سال رو 

شیشه ها بخار میکرد

یه :) میکشیدم رو شیشه

و از دیدنش لبخند میزدم 

پارسال بود 

یه روز شیشه ی سرویس بخار کرده بود

روش :) کشیدم 

بغض گلومو گرفت

ادما زود عوض میشن.

بیشتر از هر وقت دیگه ای در زندگیم حس میکنم زندگی واقعا کوتاه تر از چیزیه که فکرشو میکردم

یعنی مثلا الان ۱۹ سال گذشته ؟

یعنی مثلا دو تا انقدر دیگه بگذره خودمو در انتظار مرگ میبینم ؟

یعنی یک سومش رفت ؟ 

و بیشتر از هر وقت دیگه ای به این فکر میکنم که

از من چی می مونه بجا ؟ 

یه :) ؟ یا یه بغض ؟ .


کسانی که من رو از نزدیک میشناسن 

و شناخت نسبتا خوبی روم دارن

میدونن که من ادم ترجیح دادن دل به منطقم

اکثر مواقع کارایی رو کردم که آدمای منطقی اطرافم باهاش مخالف بودن

ولی خودم از انجامشون بشدت کیف کردم

و بنده این کِیف درونی رو با هیچ منطق بیرونی ای تعویض نخواهم کرد

اینا رو گفتم که بگم 

یه وقتایی تو زندگی هست که انقدر حرفای منطقی اطرافت زیاد میشه که تشخیص اینکه کاری که دارم میکنم واسه کیفِ درونیمه یا منطق بیرونی سخت میشه 

و هر چی سنت میره بالاتر هم این تشخیص سخت تر میشه

حتی ممکنه حس کنی یه زمانی لازم داری که همه چیز رو ول کنی و بشینی دونه دونه فکر کنی کدوم واسه دل ِِ خودته و کدوم واسه دلِ مردم 

بعد تصمیم بگیری کدوما رو میخوای نگه داری

من هر چند سال یکبار این پروسه رو دارم 

از خرداد ۹۷ تا اوایل فروردین ۹۸ درگیر این پروسه بودم 

و هنوز در بعضی زمینه ها ادامه داره 

ولی مهم ترین چیزی که من تا الان در زندگیم فهمیدم اینه که

مهم نیست منطق دیگران کارتو تایید میکنه یا نه  

مهم اینه که دل خودت تاییدش میکنه یا نه 

مامانم همیشه یه مثالی برام میزنه 

میگه که یه ساندویچ فروش که کارشو دوست داره خیلی موفق تر و خوشحال تر از یه مهندسه که از کارش و چیزی که خونده متنفره 

قضیه اینه 

موفقیت چارچوب خاصی نداره

از نظر من موفقیت خونه بغلی جاییه که دلت میخنده .


یه دفترچه خاطرات سبزآبی دارم 

یه سالنامه است مال سال ۹۴ 

اخرین خاطره ای که توش نوشته شده خاطره ی ع.ا. هست

از خوندنش لبخند میاد رو لبم 

نوشته : تا اخر اخر عمرم اگه با کسی برو» ی سامی بیگی رو بخونم ، یاد تو می افتم . تا آخر عمرم اگه کسی بخواد بهم شوت بسکتبال یاد بده و خسته نشه از خنگ بازیام ، یاد تو می افتم . [هر چند همه خسته میشن . مثل تو نیستن که.] تا آخر عمرم حتا اگه خانم مهربان رو ببینم ( الان یادم نمیاد خانم مهربان کی بوده دقیقاً :؟ ) ، حتا اگه مسابقه ی کتابخوانی شرکت کنم یاد تو می افتم .

اگه یه روز سوتی دادم و فاکتور خرید یه کادو رو جاگذاشتم کنارش، یاد تو می افتم . اگه یکی رو دیدم که موقع خندیدن کنار چشماش یه خط های ریز قشنگ میفته یاد تو می افتم . »

در ادامه بهم گفته بلند ترین رفیق» و بچه ی بزرگ» 

حال غیر خوب خاطره میدونی کِی ه ؟ وقتی که اون آدم که باهاش خاطره داری ، دیگه نباشه که با هم مرورشون کنید و بخندید . حال خوبش هم مثل الانه که من دارم برا تو مینویسم و فکر میکنم به حضورت و لبخند میاد رو لبم . »

حال خوبش دقیقا همون لحظه ایه کهایه که سه تار نواخته میشه و محسن نامجو شروع میکنه به خوندن .»

. با بردن لیلای من ، جان و دل مرا میبری .»

۱۸,۳,۹۵

این خلاصه ای بود از اخرین خاطره ی این دفتر 

با ادمایی که تو این دفتر برام خاطره نوشتن ، خاطرات زیادی دارم 

ولی عجیب اینجاست که هیچ کدوم این آدما دیگه حضور پررنگی توی زندگیم ندارن.

و این شاید ترسناک هم باشه .

من هنوز نفهمیدم دقیقا که چرا اکثر ادما تو زندگی ما رهگذرن

ولی اینو میدونم که خاطرات خیلی خیلی بی رحمن .


رفتم یه سری زدم به وبلاگ های به روز شده 

چقدر عناوین مرتبطه با شعار بلاگ =)))))

+ اینکه یه آدم کل زمین رو صحنه ی نبرد بدونه و هر لحظه تو زندگیش حس کنه در یک جنگه خیلی غم انگیزه .

++ دانلود رایگان چیزی که براش هزینه شده نه تنها نقض حقوق انسانیه بلکه از هر نظر ی به نظر میاد .

+++ اینکه حس کنیم هر کسی که از ما وضعش بهتره حق ما رو خورده همون تفکریه که باعث میشه یه پسر بچه بیاد نونوایی بگه فکر کردین چون از من بزرگ ترین و پولتون بیشتره میتونین جای منو توی صف بگیرید ؟ در حالی که جاش توی صف در واقعیت همونجا بوده از اول و با داد زدن جمله ی همتونو میکشم بره اول صف و نون بگیره بره که البته همین بچه وقتی بزرگ میشه اگه تغییری در رویه زندگیش ایجاد نشه احتمالا تبدیل به یه زورگیر یا چاقو کش میشه که از نظرش هر کی از اون بهتره جای اونو تنگ کرده و حقش رو خورده . شاید واسه بخشی از جامعه این جمله واقعا درست باشه ولی ترویج این تفکر چیزی جز آسیب اجتماعی به همراه نداره .از همه طلبکار نباشیم ! و تلافی اتفاقات رو سر آدمایی که تقصیری نداشتن در نیاریم !

++++ زندگی کوتاه تر از اونه که بخوایم همش متنفر باشیم از همه چیز و همه کس ! 


جان خوش است ، اما نمیخواهم که جان گویم تو را

خواهم از جان خوش تری باشد، که آن گویم تو را

من چه گویم کانچنان باشد که حد حسن توست ؟

هم تو خود فرما که چونی ، تا چنان گویم تو را

جان من ، با آنکه خاص از بهر کشتن آمدی

ساعتی بنشین ، که عمر جاودان گویم تو را

.

.

بس که میخواهم که باشم با تو در گفت و شنود 

یک سخن گر بشنوم ، صد داستان گویم تو را .


وبلاگ را باز میکنم 

یک نظر نشسته آن گوشه نگاهم میکند 

تاییدش میکنم و جوابی میدهم .

 حالم را نمیدانم 

ولی تو گوشم میخونه

من به دستان تو پا بستم به زیباتر شدن

در وجودم هنوز یه درگیری هست

بین بیخیال شدن و احتمال مرگ هر روزه

و تلاش کردن و امید داشتن به اینده و یه هدف

تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم

هر جا نشینم خرمم هر جا روم در گلشنم»

+اردیبهشت ۹۸ رکورد تعداد پست ها رو کسب کرد .


جان خوش است ، اما نمیخواهم که جان گویم تو را

خواهم از جان خوش تری باشد، که آن گویم تو را

من چه گویم کانچنان باشد که حد حسن توست ؟

هم تو خود فرما که چونی ، تا چنان گویم تو را

جان من ، با آنکه خاص از بهر کشتن آمدی

ساعتی بنشین ، که عمر جاودان گویم تو را

.

.

بس که میخواهم که باشم با تو در گفت و شنود 

یک سخن گر بشنوم ، صد داستان گویم تو را .»


تابستون برای ثبت نام دانشگاه رفته بودم یه کافی نت 

منتظر نشسته بودم تا نوبتم بشه

جلوی من یه اقایی بود که من اول فکر کردم نابیناست چون عینک زده بود و از این عصا سفیدا داشت

اقای صاحب کافی نت که تند تند داشت ثبت نام ها رو انجام میداد وسط ثبت نام ها داشت واسه بابای یکی از بچه ها تعریف میکرد که آره من تازه کربلا بودم و .

خلاصه بالاخره رسید به این اقا که جلوی من بود

ازش مشخصاتش رو پرسید و اینکه چه رشته ای قبول شده

پسر با یکم خوشحالی گفت ( یه رشته ای مربوط به دین و الهیات که دقیقا یادم نمیاد ) دانشگاه تهران 

صاحب کافی نت یه پوزخندی زد و بهش گفت ”از اون رشته هاست که هیچکس نمیره ها  

پسر که یکم سرخورده شد و سرشو انداخت پایین گفت نه اینجوریام نیست.”

تا اون لحظه حس میکردم صاحب کافی نت چقدر آدم موجه و درستیه ولی بعد از این صحبت بهم ثابت شد که اشتباه فکر میکردم .

‌پیش خودم فکر کردم اگه این اقای صاحب کافی نت هم از کم بینایی حاد (بعدا فهمیدم ) رنج میبرد آیا اصلا میتونست تا کنکور برسه و مجاز به انتخاب رشته بشه ؟

بعد پسر گفت ببخشید شما اینجا آب دارید ؟ صاحب کافی نت گفت نه اگه میخوای برو بگیر از سوپر 

و پسر سرشو انداخت پایین و گفت نه نمیخواد 

من از شدت عصبانیت (داشتم بطری آب رو اون بغل میدیدم ) بلند شدم و (یه پرتقال که آورده بودم بجای صبحانه بخورم رو دادم به پسره و بهش گفتم که من دو تا دارم و این اضافه است و لبخند زد و تشکر کرد ) از کافی نت اومدم بیرون .

چند روز پیش نزدیکای افطار رفته بودم خرید و از جلوی یه میوه فروشی که رد میشدم یهو از طبقه ی میوه هاش یه پرتقال افتاد پایین و اومد جلوی پام . خم شدم برداشتمش و اومدم بذارم سر جاش که دیدم صاحب میوه فروشی از ته مغازه داد زد خانوم برش دار واسه خودت یه صلواتم دم افطاری واسه مادر من بفرست . خلاصه از من اصرار که نه اقا خودم خونه پرتقال دارم و این مال شماست و از اون آقا اصرار که نه خانوم من دیدم افتاد جلوی پای شما . خدابیامرز مادرم خیلی پرتقال دوست داشت ؛ حتما یه حکمتی توش هست و بخاطر روح مادرم باید ورداری وگرنه ناراحت میشم . 

خلاصه من تو خیابون راه میرفتم با یه پرتقال دستم ( یاد دختر پرتقالی افتادم ) 

و نگاه مردم بهم خیلی بد بود و میشد از نگاهشون فهمید که چقدر توی دلشون دارن راجع بهم فکر بد میکنن و میگن خب خونتون میخوردی حتما باید میاوردی بیرون ؟ (حالا با اینکه من اصلا نمیخوردم و فقط دستم بود ) یا یه خانمی گفت دخترم خجالت داره وسط ماه رمضون اینو گرفتی دستت که دل مردمو آب کنی یا بگی دلتون بسوزه من روزه نیستم یا من پرتقال دارم یا چی ؟ 

همونجا بود که یاد اون آقا افتادم که بدون اینکه از داستانی که پشت موضوع هست خبر داشته باشه فقط اون پسر رو قضاوت کرد و ناراحتش کرد ( با اون همه ادعای ایمانش) 

این آدما هم بدون اینکه از نیت من و داستان پشت این پرتقال با خبر باشن فقط من رو قضاوت کردن ( که خب ادعای ایمان اینا هم زیاد بود ) 

خلاصه میخوام بگم ایمان آدم فقط این نیست که روزه بگیری و نماز بخونی :) ایمان شامل این هم میشه که دل کسی رو نشکنی و کسی رو زود قضاوت نکنی و یکم خودت رو جای آدما قرار بدی . از این دست داستانا زیاد دارم واسه نوشتن ولی این دو تا به علت ارتباط پرتقالیشون برگزیده شدن .

++ یکی دو ماه بعدش که یکی از دوستام رفته بود اونجا کافی نت بهم گفت دقیقا وقتی صاحب کافی نت داشت نماز میخوند‌ مامور اومد که مغازه اش رو پلمپ کنه و من تصور میکردم که داشته به ماموره میگفته ”نه اینجوریام نیست .


دیروز داشتم توی ولیعصر قدم میزدم .

به خودم که اومدم دیدم قدم زدنم تبدیل شده به نوعی دویدن مستتر . 

نه ظاهرم شبیه دخترای رنگی اینستا بود و نه حالم ، نه ، من هنوز نمیدونم اونا چرا وقتی میان ولیعصر خوشحال میشن و عکسای رنگی میگیرن با خنده هایی که داد میزنه مصنوعیه . چرا انقدر اصرار دارن که زندگی قشنگه و خوشحالن ؟ مگه غیر از اینه که ادم همیشه رو داشتن چیزی که نداره اصرار میکنه و دنبال مدرکه ؟ 

سعی کردم همونطوری که با موج جمعیت اروم میدوییدم اینور اونورم نگاه کنم . دست فروشا ، ساختمونای قدیمی ، صدای بوق ماشینا، هوایی که توش نفسم بالا نمیومد. 

یه جا وایسادم واسه دیدن بساط یه پیرمرد ، موج جمعیت یه جوری ربات گونه در حرکت بود که ایستادنم باعث شد نفر پشت سرم بخوره بهم و در حالی که از دیدن چیزی توی گوشیش میخندید‌ سرشو بلند کرد ، منو دید ، زیر لب ببخشیدی گفت و رفت . 

نزدیکای میدون انقلاب که رسیدم رفتم تو چند تا کتاب فروشی ، دیدم آدمایی رو که بیشتر میخواستن و جیبشون کوچیک بود .

یکم جلوتر یه پیرمرد بود که داد میزد کتاب ۵ تومن ! اولین بارم نیست که این تصویرو میبینم ولی این دفعه فرق داشت ، این دفعه بدجوری بغضم گرفت . بغضی که از اولین قدم باهام بود بالاخره همه ی توانشو جمع کرد که یه کاری کنه ولی زندگی تو این شهر از من هم مثل بقیه ربات ِ تماشاگر ِ بی احساسی ساخته که باید با موج جمعیت به راهش ادامه بده و نشونه ای از ضعف از خودش نشون نده . رسیدم به یه کوچه ، یه کوچه ی بن بست که هیچ چیز خاصی نداره ولی من دوسش دارم چون از اولین باری که دیدمش حس کردم ته این کوچه دو تا عاشق و معشوق همدیگه رو بوسیدن ، سالها قبل از اینکه سلولی از من روی این کره وجود داشته باشه . خیره شدم به ته کوچه ، دلم میخواست همونجا بشینم و روز ها خیره بشم به همون نقطه در حالی که اشک توی چشمام جمع شده . چند متر اون طرف تر دو تا مرد با هم دعوا میکردن و یکی  اون یکی رو میزد و یه زن کنارش بود که داد میزد نزنش ! ( مثل این فیلم ایرانیا ) دعواشون سر پول بود ولی یه جوری عادی جلوه میکرد واسه رهگذرا انگار که سر خون دعوا میکردن ! دلم واسه مادربزرگم که هرگز ندیدمش تنگ شد . دلم میخواست بود و میرفتم بغلش میکردم و حداقل واسه چند ساعت همه فکرم غذای خوشمزه اش بود و قشنگی قالی دست بافتش ولی مثل همه ی چیزای دیگه ای که اون موقع نداشتم و هنوزم ندارم ، مادربزرگمم نبود و نیست . هیچکس نبود. فقط من بودم ، یه دختر تنها که هیچکس نمیدونست واسه چی اومده اینجا و چرا نمیتونه عین ادم راه بره و چرا نشسته وسط یه کوچه ی بن بست قدیمی ؟ معتادی چیزیه ؟ بهتره ازش دور بمونیم . خودمم همینطور فکر میکردم . یکم جلوتر یه مغازه دیدم که آش میفروخت . نمیدونم چرا رفتم تو و نشستم و آشی که هیچ مزه ای نمیداد رو تا ته خوردم . اون روز اتفاقات زیادی افتاد که دلیلش رو نه من فهمیدم و نه مردم . ولی اینو فهمیدم که چهار ساعت یه اهنگ رو گوش دادم و همین که در اتاقم رو پشت سرم بستم گریه امان نداد بهم . این شهر از هر غمی که تو زندگیم دیدم غمگین تره ولی اگه تو تا حالا غمش رو ندیدی لطفا به خنده های توی عکسای اینستاگرامی دخترای رنگی اعتماد کن و بعد از خوندن این متن چند تا فحش بهم بده و خوشحال باش . خیلی خوشحال . انقدر که بلند بخندی و بخوری به من . 

پ.ن: متن پیش نویسی است از 7 مرداد که 19 مهر 98 منتشر می‏‏شود.


خب من امروز اومدم همینجوری پس از مدت هااا یه سری بزنم به اینجا و باورم نشد این همه ادم هنوز پس از مدت ها عدم فعالیتم اینجا رو میبینن

مرسی از همگی . 

صفا از بلاگ رفته گویا و من کمتر مینویسم کلا .

خوشحال میشم اگر نظری داشتید زیر این پست بگید :)


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها